محیا جونیمحیا جونی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

محیا نازنازی

این روزای محیا

سلام به دوستای عزیزم...تو این چند وقت محیا خانمم بزرگتر و خانم تر شده..پیشرفت های زیادی کرده...دایره لغاتش داره بیشترو بیشتر میشه خداروشکر...کلا شیرین کاریها و شیرین زبونیا و شیطونیاش بیشتر شده قربونش برم الهییییییییی....چیزایی که میگه: داداش......داااادااا اجی.....اجی نی نی...نی نی باباهادی(بابای من)......بابادی بیشتر وقتام باباهادی عمو محمد(عموی خودش)امم ممد ...بالا میره.. پایین میاد صداش میکنه..امم مممدبعد میگه دد..یعنی رفته دد چون عموش تو 115 کار میکنه..هروقت امبولانسو میبینه میگه امم ممد  عمه...به به...هاپو هم میگه وقتی شیر پاستوریزه میخواد میگه جی جی...موز میگه...ماه میگه...عمو فردوسو ...
3 آذر 1393

دختر نماز خونم

محیا عزیزم داره نماز میخونه...اینجا خونه مادر جونه که دخترم به شکل های مختلف و در جهت های مختلف نمازشو به جا میاره...عکس آخریم محیا با آجراش قطار ساخته..البته نصفش از ریل خارج شده مامان عاشق این کاراتم خوشگلم...عاشقتم شیرینم ...
3 آذر 1393

مراسم شیر خوارگان

 جمعه نهم محرم مراسم شیرخوارگان تو مسجد ملا امیرا برگذار شد...به اتفاق بابا جون سه تایی رفتیم و شرکت کردیم ولی هیچی نفهمیدیم چون فقط دنبال تو وروجک تو حیاط مسجد دویدیم مگه یه جا بند میشدی جیگر مامان!!!! دوستت محمد جوادم دیدی ولی اصلا بهش توجهی نکردی و به کارت ادامه دادی.. مثلا قرار بود خرما پخش کنی به کمک مامانی ولی به جای پخش کردن خرما  خودت خرما برداشی و خوردی... قربونت برم عزیزدلم ...
3 آذر 1393

آش نذری

آش حضرت ابولفضل که سال گذشته واسه  دخترم نذر کرده بودم و امسال تو روز تاسوعا خدا کمک کرد و نذرمو تونستم ادا کنم.یه علی قشنگم رو آشمون افتاده.....یا علی جان ه ...
3 آذر 1393

این روزا

سلام به همه...امیدوارم خوب باشین... این روزا محیا اینقدر شیطونی میکنه که من دیگه فرصت نمیکنم به وبلاگ سر بزنم ولی از گوشیم چک میکنم...همین الان که دارم این عکسارو میذارم کشو کابینتم داره کن فیکون میشه اینم عکسش دخترم  پازل هفت تکشو بلده بچینه..رنگا رو تشخیص میده...اشکال هندسیه استوانه هوشو از قسمت خودش میندازه تو استوانه..دو تا دندون اسیابش.. دو تا دندون شیریش با هم در اومده..یه اسیاب بالام  تازه نیش زده...کلا 11 تا مروارید تو دهانش داره قربونش بره مامان ...
5 آبان 1393

سرباز وظیفه محیا گلی

اینجا محیا لباس امیررضا رو پوشیده و با هم عکس گرفتن اینجام شهر منجیله که با دایی رضا قرار گذاشتیم همو ببینیم...وقتی محیا دایی جونو دید ذوق زده شده بود بپر بپر میکرد وتو اون نیم ساعت همش تو بغلش بود ...
5 آبان 1393