محیا جونیمحیا جونی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

محیا نازنازی

یه روز گرم و سرد زمستون

اواسط دی ماه 93 که دایی جون مرخصی اومده بود برنامه ریزی کردیم و رفتیم سمت ییلاقات شهرمون..نزدیکای ظهر راه افتادیم هوا خیلی خوب بود و باد گرم میزد ناهارو خوردیم و از هوا لذت بردیم...نزدیک غروبم که هوا سرد شد و محیا خانمم این شکلی شد ...
20 دی 1393

پیکاسوی من

محیای قشنگم چند وقتی علاقمند به نقاشی شده وهمیشه روی دیوار که پشت سرش هست نقاشی میکشید البته کاغذ کشیدیم و روی کاغذ نقاشی میکرد...چون خیلی علاقه مند بود بابایی واسش دفتر نقاشی و مداد رنگی خرید...چند روزی توش نقاشی کشید، بعد نقاشیش به درو دیوار خونه منتقل شد.   ...
20 دی 1393

این روزای محیا

سلام به دوستای عزیزم...تو این چند وقت محیا خانمم بزرگتر و خانم تر شده..پیشرفت های زیادی کرده...دایره لغاتش داره بیشترو بیشتر میشه خداروشکر...کلا شیرین کاریها و شیرین زبونیا و شیطونیاش بیشتر شده قربونش برم الهییییییییی....چیزایی که میگه: داداش......داااادااا اجی.....اجی نی نی...نی نی باباهادی(بابای من)......بابادی بیشتر وقتام باباهادی عمو محمد(عموی خودش)امم ممد ...بالا میره.. پایین میاد صداش میکنه..امم مممدبعد میگه دد..یعنی رفته دد چون عموش تو 115 کار میکنه..هروقت امبولانسو میبینه میگه امم ممد  عمه...به به...هاپو هم میگه وقتی شیر پاستوریزه میخواد میگه جی جی...موز میگه...ماه میگه...عمو فردوسو ...
3 آذر 1393

دختر نماز خونم

محیا عزیزم داره نماز میخونه...اینجا خونه مادر جونه که دخترم به شکل های مختلف و در جهت های مختلف نمازشو به جا میاره...عکس آخریم محیا با آجراش قطار ساخته..البته نصفش از ریل خارج شده مامان عاشق این کاراتم خوشگلم...عاشقتم شیرینم ...
3 آذر 1393

مراسم شیر خوارگان

 جمعه نهم محرم مراسم شیرخوارگان تو مسجد ملا امیرا برگذار شد...به اتفاق بابا جون سه تایی رفتیم و شرکت کردیم ولی هیچی نفهمیدیم چون فقط دنبال تو وروجک تو حیاط مسجد دویدیم مگه یه جا بند میشدی جیگر مامان!!!! دوستت محمد جوادم دیدی ولی اصلا بهش توجهی نکردی و به کارت ادامه دادی.. مثلا قرار بود خرما پخش کنی به کمک مامانی ولی به جای پخش کردن خرما  خودت خرما برداشی و خوردی... قربونت برم عزیزدلم ...
3 آذر 1393