محیا جونیمحیا جونی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

محیا نازنازی

نوزده ماهگیت مبارک عزیز دلم

عزیزدلم نوزده ماه به سرعت برق و باد گذشت و تو داری به لطف خدا جون بزرگ میشی... این چند ماه با تموم سختیها...با تموم شب بیداریها...اذیتها... تلخی و شیرینی ها...شیطنتها و گریه هایی که به هر دلیلی میکردی...همه و همه گذشت.وقتی فکر میکنم میبینم چقدر زود گذشت و تو الان نوزده ماهته،ماشالله بزرگ شدی و شیطون تر از قبل و شیرین تر از همیشه... عزیزتر از جونم از تو ممنونم که به من اجازه دادی تا حس قشنگ مادر بودن رو بچشم... برای خوشبخت بودن،مادر بودن کافیست... از حال و هوای الانت که خیلی لجباز شدی همه کاراتو با جیغ از نوع بنفش پیش میبری...وقتی بابا بهت اخم میزنه چشاتو میگیری و میری تو اتاق خواب،قربون اون ناراحت شدنت برم جوجوی مامان...
15 تير 1393

واکسن هجده ماهگی

دختر نازم امروز 14 تیر 93 هجده ماهت تموم شد و نوبت واکسنته ،گفتم واکسن....حدود ساعت 11 رفتیم درمانگاه من خیلی استرس داشتم،آخه شنیده بودم این واکسن خیلی اذیت میکنه بابایی هم چون کار داشت نتونست باهامون بیاد و منو تو تنهایی رفتیم،موقع تزریق آمپول دوتا ماما بهم کمک کردن تا نگهت داریم از بس گریه میکردی و دستو پاتو تکون میدادی،خلاصه واکسنو خوردی و ما اومدیم خونه...از ساعت 2 بعد ازظهر گریه کردن و درد پات و  کند شدنش و تب کردنت شروع شد تا ساعت 6 عصر آروم گرفتی البته هر چهار ساعت قطره ام میخوردی،یه نیم ساعتی لنگان لنگان شیطونی و بدو بدو کردی تا سانس دوم درد و گریه....تا خود صبحم تب داشتی و مامان بهت قطره میدادم،خدارو شکر امروز بهتر شدی ولی پ...
15 تير 1393

خبر خبر خبر خبر

تو این یکسال و چند ماهی که گذشته ما(مامان و بابا) سعی کردیم تمام اتفاقات تلخ و شیرین زندگی دختر عزیزمونو تو وبلاگش ثبت کنیم تا در آینده وقتی بزرگ شد از خوندن و دیدن این لحظات لذت ببره. و اما خبرررررررر: وبلاگ محیا جز پرببینده ترین وبلاگ ها شناخته شده...هوراااااااااااااااااااااااااا تا این ساعت که من نگاه کردم(17:20 روز چهارشنبه 11 تیر 93) 19790  بازدید کننده داشته،ممنون که به ما افتخار میدین و به وبلاگ جوجوی ما سر میزنین. ...
11 تير 1393

سلام سلام

تو این مدتی که نبودیم ،رفته بودیم خونه پدر بزرگ بابایی،البته اونجا زیاد نموندیم، شب قبل رفتن محیا جونم با گریه از خواب بیدار شد حدود نیم ساعتی گریه کرد و منم بهش قطره دادم تا آروم گرفت،صبح که ازش پرسیدم محیا کجات اوف شده گوششو نشونم داد،منم بعدازظهر بردمش دکتر از شانس بد ما خورده بودیم به جمعه و تعطیلی،خلاصه بردیمش دکتر،وقتی معاینه کرد گفت گوشش التهاب داره یه سری شربت  داد که الان خدارو شکر بهتره اتفاق دیگه تواین چند روز اینکه،دایی جونم رفته سربازی و من دلم براش تنگ شده  ،آخه خیلی دوسش دارم.اول تیرماه که روز تولدشم بود اعزامشون کردن(1تیر 93)الان پنج روزه که رفته،قراره دوره آموزشیشو تهران باشه.دایی جووووووووون دوست دا...
5 تير 1393